این روزها بدجور دلم برای چشم های معصوم کودکیم میسوزد؛
چشم های روشنی که ساده می نگریست و غرق تماشا بود ...
بس که آدم های بزرگ و پیچیده دستان تیره شان را جلوی نگاهش ابر کردند، طفلک چشم هایم بارید و قد کشید...
دیگر نگاه من بزرگ شده است باور کن!
آنقدر بزرگ که میتواند قد آدم بزرگها، دنیا را پر ازتیرگی و پیچیدگی ببیند ...
ببین!
بزرگ شدم با این نگاه بزرگ!
اما تو آدم بزرگ قصه من، میشود بگویی چقدر باید بشکنم تا هنوز همان کودک معصوم با چشمان روشن باشم؟