پيام
+
کلاه فروشي روزي از جنگلي مي گذشت.
تصميم گرفت زير درخت مدتي استراحت کند. لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابيد. وقتي بيدار شد متوجه شدکه کلاه ها نيست.
بالاي سرش را نگاه کرد . تعدادي ميمون را ديد که کلاه را برداشته اند. فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگيرد. در حال فکر کردن سرش را خاراند وديد که ميمون ها همين کار را کردند. اوکلاه راازسرش برداشت و ديد که ميمون ها هم از او تقليد کردند. به فکرش رسيد...
*~*~*سعيد*~*~*
92/4/30
*~*~*سعيد*~*~*
1. به فکرش رسيد که کلاه خود را روي زمين پرت کند.لذا اين کار را کرد.ميمونها هم کلاهها را بطرف زمين پرت کردند.او همه کلاه ها را جمع کرد وروانه شهر شد. سالهاي بعد نوه او هم کلاه فروش شد. پدر بزرگ اين داستان را براي نوه اش را تعريف کرد وتاکيد کرد که اگر چنين وضعي برايش پيش آمد چگونه برخورد کند.يک روز که او از همان جنگلي گذشت در زير درختي استراحت کرد وهمان قضيه برايش اتفاق افتاد.
*~*~*سعيد*~*~*
2. او شروع به خاراندن سرش کرد.ميمون ها هم همان کار را کردند.او کلاهش را برداشت,ميمون ها هم اين کار را کردند.نهايتا کلاهش رابرروي زمين انداخت.ولي ميمون ها اين کار را نکردند.
يکي از ميمون هااز درخت پايين امد وکلاه رااز سرش برداشت
ودر گوشي محکمي به او زد و گفت : فکر مي کني فقط تو پدر بزرگ داري؟ خخخخخ
*سحربانو*
خخخ:دي:دي
*~*~*سعيد*~*~*
بعله! :دي
*~*~*سعيد*~*~*
::دي
*~*~*سعيد*~*~*
فوت :دي