به گزارش قلبم، هوای چشمم به علت ندیدن عزیزم تا لحظاتی دیگر بارانی میشود!
پاتریک پسرکی که عاشق فوتبال بود اما به خاطر قدرت بدنی کم هیچوقت نتونست تو تمرینات تیم باشه وهمیشه رو نیمکت ذخیره ها می نشست ولی پدرش وقتی بازی تیم می شد روی سکوی تماشاچی ها تشویقش می کرد! پاتریک همیشه تو تمرینات تیم شرکت داشت ولی هیچوقت بازیش نمی دادند تا اینکه یک روز برای پاتریک خبر آوردند که پدرش مرده اتفاقا اون روز تیم بازی داشت پاتریک از مربی خواست که فقط امروز را بازی کند...
با خواهش زیاد، مربی پذیرفت که پاتریک اون روز را بازی کند.
اتفاقا پاتریک اون بازی خیلی خوب انجام داد 2گل زد و3پاس گل داد، وقتی بازی تمام شد مربی خواست به پاتریک که تو رخکن تبریک بگه اما پاتریک گفت :
این تنها روزی که پدرم بازی منو می بینه آخه اون نابینا بوده تا اینکه مرد ...
آرزوی قشنگی ست؛
داشتن ردپای تو کنار ردپای من، بر دشت سپید پوشیده شده از برف؛
هنوز اما نه برف آمده و نه تو...
چقدر دوست داشتم یک نفر از من می پرسید :
چرا چشم هایت همیشه بارانی است!؟
چرا لبخندهایت انقدر بی رنگ است؟
اما افسوس ...
هیچ کس نبود همیشه من بودم و من و تنهایی پر از خاطره آری با تو هستم ...
با تویی که از کنارم گذشتی ...
حتی یک بار هم نپرسیدی، چرا نگاه هایت همیشه آنقدر غمگین است ؟
مــــاه را بیشــــتر از همه دوست می داشتی
و حالا ماه هر شب تـــو را به یاد مـــن می آورد
می خواهم فراموشت کنم اما
این مــــاه با هیچ دســـتمالی از پنجــــره پــاک نمی شـــود!!
وقتی که تمام شیرها پاکتی اند ...
وقتی همه ی پلنگ ها صورتی اند ...
وقتی که پهلوانان دوپینگی اند ...
ایراد مگیرکه چرا عشق ها ساعتی اند!!!